واقعه سقيفه (تعيين خلافت
ابوبكر)
بعد از فوت
پيامبر اسلام حضرت محمد بن عبدالله (ص) تعدادي از اصحاب
قبل از اينكه به كفن و دفن پيامبر اسلام (ص) بپردازند در
سقيفه بني ساعده جمع شدند تا
براي خود خليفهاي انتخاب كنند
و اين علي بن ابيطالب ياور هميشه پيامبر بود كه همراه با
چند نفر ديگر در كنار جسد رسول الله (ص) باقي مانده و به
تجهيز او مشغول بود.
عبدالفتاح
عبدالمقصود (عالم معاصر اهل سنت) در كتاب خاستگاه خلافت ص
307 مينويسد :
وقتي عمر
ابوبكر را از اجتماع اصحاب باخبر ميكند، ابوبكر از كنار
علي – كه در آن
وقت هر دو در كنار جسم پاك پيامبر بودند
– بيرون
ميرود و خانه پيامبر را ترك
ميگويد. بي آنكه يك كلمه با
خاندان رسول خدا ولو به عنوان تعارف و مجامله گويد و آنها
را با خود دعوت كند. و هيچ اشارهاي به آنجا كه ميخواهد
برود، نمينمايد.
] و نيز
در
تاريخ طبري ص 443 و 459 و 456 و كامل في التاريخ ابن اثير
20 و 3/2[. و با عمر به
سوي سقيفه بني ساعده ميرود.
بيش از يك
ساعت نگذشته بود كه وي با دو يارش عمر و ابوعبيده خود را
به محل اجتماع انصار (سقيفه بني ساعده) رسانيده بودند كه
اين خبر پرشتاب و شگفتانگيز از
سقيفه به بيرون سرايت كرد
كه پسر ابوقحافه خليفه شده است. علي در آن هنگام
– چنانكه
معلوم است – هنوز مشغول
تجهيز بدن پيامبر بود. در اين حالت كه اين خبر و اين
كودتا، ناگهاني به او رسيد چه واكنشي از او صادر شد و چه
كرد؟
يك روايت
چنين به ما ميگويد : «هنگامي كه پيامبر رحلت فرمود و در
سقيفه آن كارها انجام گرفت. علي به اين شعرتمثل جست :
مردمي هر آنچه را كه خواستند گفتند و
هنگامي كه
گرفتاريها، زيد را نابود كرد طغيان و سركشي نمودند.»
از روح و
روان انسان چنان انتظار ميرود كه در چنين لحظات سخت و
ناگهاني، قالب تهي كند و مضطرب و نگران باشد. عجيب و شگفتي
در آن است كه در آن لحظات،
بر اضطراب و لرزش خود چيره شود.
سپس مولف
كتاب (عبدالمقصود) مينويسد : با اينكه متنهاي فراوان
بيانگر اين حقيقت است كه علي از كاري كه ابوبكر كرد به
شگفت آمده و از رفتار انصار ناراحت شده
و از اين كه بعدها
مهاجرين به آنان پيوسته به خشم آمده است. آيا ميتوانيم
بپذيريم كه وي باور كند همه مردم و يا حتي اكثريت آنان حق
او را كه تا قبل از برپايي اجتماع
سقيفه، نزد همه مسلمين
حقي معلوم و شايع بود و اخبار رسيده، از آن دوران تأكيد
مينمود كه عموم مهاجرين و انصار در اينكه امام زمامدار
مسلمين بعد از پيامبر، علي
است شكي نداشتند و به طور كامل
براي آن دانسته بدان اقرار تام داشتند
– اينك پس از
سقيفه انكار كرده و ناديده گرفتهاند. و در اين حال است كه
به صورت كنايه توام با
سرزنش ابوبكر را مورد خطاب قرار
ميگيرد و ميفرمايد : «امر ما را بر ما تباه ساختي، مشورت
نكردي و حق ما را مراعات ننمودي …»
]خاستگاه
خلافت، عبدالفتاح
عبدالمقصود، ترجمه : سيد حسن افتخارزاده[
«آري اين
همان بيعت و خلافتي است كه خود ابوبكر روزي بر منبر رفت و
گفت : «اقيلوني فلست بخير كم و علي فيكم» يعني : (بيعت كه
با من كردهايد برداريد، كه من
بهتر شما نيستم و حال آنكه
علي در ميان شما است).
منابع اهل سنت :
شرح
نهجالبلاغه، ج 1، ص 169، تاريخ طبري، انساب الاشراف و
الفضائل)
و علي نيز
ميفرمايد :
«بخدا قسم،
فرزند ابوقحافه (ابوبكر) خلافت را مانند پيراهن در بر كرد
هر چند كه علم دارد، من براي خلافت مانند محور آسياب هستم
كه علم و فضيلت از سر چشمه من
مانند سيل سرازير ميشود و
پرندگان هوا به اوج مقام من نميرسند».
]شرح
نهجالبلاغه، محمد عبده ج 1، ص 24، خطبه شقشقيه[
و اما جريان
بيعت با ابوبكر در سقيفه را عمر چنين تعريف ميكند :
روزي عمر در
خلافت زمان خود بر منبر رفت و گفت : «نبايد كسي ديگر را كه
ميگويد كه بيعت با ابوبكر ناگهاني بود سرزنش كند. بدون شك
چنين بود و خداوند ما را از شرش حفظ نمود.»
“هر كس با
كسي از ميان شما بيعت بكند بدون اينكه با ديگر مسلمانان
مشورت كند نه آن شخص و نه فرد بيعت كننده مورد تاييد نبوده
و هر دو بايد كشته شوند.” سپس عمر ادامه داد :
بعد از فوت
پيامبر، خبردار شديم كه انصار و سقيفه بني ساعده جمع
شدهاند. من به ابوبكر گفتم: «بيا پيش انصار برويم.»
… و من در
سقيفه سخناني را آماده كرده بودم و
ميخواستم صحبت كنم كه
ابوبكر گفت : «مهلت بده» من نميخواستم او را عصباني كنم.
سپس ابوبكر خودش شروع به صحبت كرد او عاقلتر از من بود.
او هر حرفي را
كه من ميخواستم بگويم او همان را يا بهتر
از آن را گفت. بعد از مكثي او گفت : اي انصار، اين مسئله
(خلافت) فقط براي قريش است كه آنها بهترين عرب هستند و من
پيشنهاد ميدهم كه يكي از اين دو نفر را انتخاب كنيد و با
آن بيعت كنيد و سپس ابوبكر دست مرا و ابوعبيدة بن عبدالله
را گرفت. من از هيچ سخن او جز اين پيشنهاد بدم
نيامده بود.
به خدا من ترجيح مي دادم كه گردنم زده شود تا اينكه من
امير امتي بشوم كه ابوبكر در ميان آنها باشد.
سپس يكي از
انصار گفت : اي قريش يك امير از ما و يك امير از شما باشد.
پس در بين
اجتماع همهمه افتاد. پس من گفتم : “اي ابوبكر ! دستت را
بياور او دستش را آورد و من با او بيعت كردم سپس تمام
مهاجرين با او بيعت كردند و سپس انصار با
او بيعت كردند و
ما بر سعد بن عباده (كسي كه انصار ميخواست او را امير
كند) پيروز شديم.”
عمر اضافه
كرد : “به خدا بعد از واقعه غمانگيز بزرگ (يعني فوت
پيامبر) مسئلهاي بزرگتر از بيعت گرفتن براي ابوبكر پيش
نيامده چرا كه ما ميترسيديم كه هر گاه ما
مردم را ترك
كنيم، آنها احتمالاً بعد از ما به يكي از افراد خودشان
بيعت كنند.”
عمر پس اضافه
ميكند : “هر گاه كسي بيعت كند با فردي (جهت خلافت)
بدون مشورت ديگر مسلمين پس بيعتش صحيح نيست و هر دوي آنها
بايد كشته شوند.”
]صحيح بخاري،
عربي –انگليسي، ج 4
، ص 127، ج 8، حديث 817[
جالب است كه
خود عمر اذعان ميكند كه هر كس بدون مشورت مسلمين بيعت
كند، بيعتش صحيح نبوده و هر دو بايد كشته شود در حاليكه
خود اقرار ميكند كه او ابتدا با
ابوبكر بيعت كرده (بدون
مشورت ديگران). سؤالي كه بر هر ذهن حقجويي ميگذرد اين
است كه هنوز سه ماه از واقعه غدير نگذشته آيا آنها امر
الهي را كه حضرت
رسول الله (ص) به مردم ابلاغ كرد و اعلام
جانشيني علي، دين را كامل ساخت، فراموش كردهاند؟ اگر
فراموش كردهاند بايد پرسيد چرا چنين امر مهم را و دستور
خداوند
را فراموش نمودهاند و اگر فراموش نكردهاند پس چرا
عمل نكردهاند؟
“و محمد نيست
جز رسولي كه پيش از او هم رسولان ديگر آمدهاند. آيا اگر
او بميرد يا كشته شود از عقيده خود برگشته و مُرتد ميشويد
و هر كس برگردد هرگز به خدا
زياني نميرسد و خدا
سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.”
سوره آل
عمران، آيه 144
ولي بعيد به
نظر ميرسد كه حج آخر حضرت رسول الله (ص) و سخنراني او در
صحرا (غدير خم ) را اصحاب پيامبر فراموش كرده باشند؟! آيا
كسي بيش از خداوند متعال
امكان دارد بر مصلحت و امور مردم
و دين اسلام آگاه باشد؟!
طبري در
تاريخ طبري 443/2 و ابن اثير در كامل في التاريخ 3/2 جريان
اخذ بيعت با ابوبكر را چنين نقل ميكنند :
حباب بن منذر
(از انصار) به عمر و دارودستهاش اشاره ميكند و خطاب به
انصار ميگويد : اينان همان كساني هستند كه حاضر نبودند در
مقابل دين سر تسليم فرود آوردند
و از ترس شمشيرهاي شما بود
كه تسليم شدند. مشاجرات لفظي بين عمر و حباب آغاز ميشود.
عمر فرياد زد خدا تو را بكشد و حباب گفت : بلكه خدا ترا
بكشد. پس عمر او
را گرفت و لگدي بر شكمش زد و دهان وي را
پر از خاك كرد.
] السقيفه
459/4[
طبري ادامه
ميدهد (ج 2، ص 459) : آنگاه عمر
به جانب حباب حمله برده بر دست او ضربهاي زد كه شمشير از
دست او افتاد. عمر شمشير او را برداشت و از روي
سعبد بن
عباده (كه از سران انصار بود و مريض بوده و نشسته بود)
پريد و دست بيعت با ابوبكر داد، بقيه هم از روي سعيد
ميپريدند و چنين ميكردند. پس عمر با
دارودستهاش با
ابوبكر بيعت كردند اما انصار ميگفتند : ما جز با علي با
كس ديگري بيعت نخواهيم كرد. ]تاريخ طبري
443/2، كامل 10/2[
ناگهان
بشيربن سعد از قبيله خزرج در رقابت با پسر عمويش (سعد بن
عباده) براي بيعت با ابوبكر برخاست و با ابوبكر بيعت كرد.
پس حباب
فرياد برآورد كه اي بشير بن سعد چرا چنين كردي؟ آيا
ميخواستي بر پسر عمويت (سعد بن عباده) امارت كني؟ هنگامي
كه قبيله اوس بيعت بشير بن سعد را
ديدند به يكديگر گفتند
اگر قبيله خزرج بواسطه اين بيعت بر شما برتري يابند
نميگذارند نصيبي از حكومت به شما برسد. لذا بر پا خاستند
و با ابوبكر بيعت كردند. ] تاريخ
طبري
485/2[
عبدالمقصود
مينويسد : امام با تمسخر، براهيني كه آنان در سقيفه
آوردند و توانستند با اقامه آن استدلالات، خلافت را از دست
انصار بربايند، باطل كرده چنين ميفرمايد :
فان كنت
بالشوري ملكت امورهم
فكيــف
بهــذا والمشيـرون غيـب
(اگر به سبب
شورا و رأي اصحاب، زمام امر آنان را به دست گرفتي، اين
چگونه شورايي بود كه مشاورين حضور نداشتند؟!)
و ان كنت
بالقربي حججت خصيمهم
فغيــــرك
اولــي بالنـــبيّ واقـــرب
]خاستگاه
خلافت، عبدالفتاح عبدالمقصود، مترجم سيد حسن افتحارزاده[
منابع اهل سنت :
]الامة و السيامة
ج 1، ص 12
و 14[
آري آيا
اصحاب آن همه تاكيد پيامبر را چرا ناديده گرفتند مگر
پيامبر نگفته بود “علي مع الحق و الحق مع علي (علي با حق
است و حق با علي)” پس اگر آنان دنبال حقيقت
بودند پس چرا
حق را (يعني علي را) پس زدند؟! و بنا به فرمايش حضرت
پيامبر (ص) هر گاه حق با علي باشد پس طرف ديگر ناحق خواهد
بود.
در كتاب
احتجاج طبري (از كتب اهل تشيع) ]ج 2، ص
154-151[ مناظرهاي
را مابين ابوالهذيل، دانشمند معروف اهل تسنن عراق و فرد
ناشناسي نقل ميكند :
مرد ناشناس
پرسيد : اهل كجا هستي؟
ابوالهذيل :
اهل عراق هستم.
مرد : پس اهل
تجربهها و هنرهاي زندگي و آداب هستي، بگو بدانم در كدام
نقطة عراق زندگي ميكني؟
ابوالهذيل :
در بصره
مرد : پس از
اهل تجربهها و علم هستي، چه نام داري؟
ابوالهذيل :
من «ابوالهذيل علّاف» هستم.
مرد : همان
متكلّم معروف!
ابوالهذيل :
آري.
مرد : نظر تو
دربارة امامت چيست؟
ابوالهذيل :
منظورت كدام امامت است؟
مرد : منظورم
اين است كه شما چه كسي را بعد از رحلت رسول خدا(ص) (به
عنوان جانشين آن حضرت) مقدّم داشتيد؟
ابوالهذيل :
همان را كه پيامبر (ص) مقدّم داشت.
مرد : او
كيست؟
ابولهذيل :
او ابوبكر است.
مرد : چرا او
را مقدّم داشتيد؟
ابوالهذيل :
زيرا پيامبر (ص) فرمود : «بهترين و برترين فرد خود را
مقدّم بداريد و رهبر خود كنيد»، همة مردم به مقدّم داشتن
ابوبكر راضي شدند.
مرد : «اي
ابوالهذيل ! در اينجا خطا نمودي» اما اينكه گفتي، پيامبر
(ص) فرمود : «بهترين و برترين خود را مقدّم بداريد و رهبر
خود كنيد». انتقاد من به تو اين است كه خود ابوبكر، بالاي
منبر گفت :
وَليَّتُكُمْ
وَ لَستُ بِخيرِكُمْ : «رهبري شما را به عهده گرفتم با
اينكه بهترين فرد شما نيستم»
اگر مردم به
اشتباه ابوبكر را برتر دانسته و او را رهبر خود كردند، با
سخن پيامبر (ص) مخالفت نمودهاند، و اگر خود ابوبكر به
دروغ ميگويد : من برترين فرد شما نيستم، شايسته نيست كه
افراد دروغگو بر بالاي منبر رسول خدا (ص) روند.
و اما اينكه
ميگوئي همة مردم به رهبري ابوبكر، راضي شدند، نادرست است،
زيرا بيشترين افراد انصار (مسلمين مدينه) ميگفتند : مِنّا
امير و مِنكم امير : «يك نفر از ميان ما، امير باشد و يك
نفر از ميان شما (مهاجران) امير باشد».
اما در مورد
مهاجران، همانا «زبير» گفت : من غير از علي (ع)، با هيچ كس
بيعت نميكنم، شمشير او را شكستند، ابوسفيان نزد علي (ع)
آمد و گفت : «اگر بخواهي همة مردم را پر از مركب و مرد
ميكنم (و با تو بيعت ميكنم) و سلمان بيرون آمد و گفت :
«كردند و نكردند و ندانند كه چه كردند» (كارهائي كه در
مورد بيعت با ابوبكر انجام شده، بر خلاف اصول صورت گرفته)
و همچنين مقداد و ابوذر، اعتراض نمودند، اين بود وضع
مهاجران، پس همة مردم به رهبري ابوبكر، رضايت ندادهاند.
اي ابوالهذيل
! اكنون چند سئوال از تو دارم، پاسخ اين سؤالها را به من
بده.
1- به من بگو
بدانم، كسي كه معتقد است، پيامبر (ص) كسي را جانشين خود
نكرد، ولي ابوبكر، عمر را جانشين خود نمود، و عمر، شوراي
شش نفره جهت تعيين جانشين تعيين نمود، در رفتار آنها يك
نوع تناقض ديده ميشود، جواب اين ايراد، چيست؟
2- اگر نظر
به تعيين جانشين با شورا و اجتماع مردم باشد پس چرا ابوبكر
به آن گردن ننهاد و عمر را انتخاب كرد.
3- به من بگو
بدانم : وقتي كه عمر، خلافت بعد از خود را به شوراي شش
نفري واگذاشت، و گفت آنها از اهل بهشت ميباشند، پس چرا
بعداً گفت : اگر دو نفر از آنها با چهار نفر ديگر مخالفت
كردند، آن دو نفر را بكشيد، و اگر سه نفر با سه نفر ديگر،
مخالفت نمودند، آن سه نفر را عبدالرحمن بن عوف در ميانشان
است بكشيد؟ آيا چنين دستوري از ديانت است، كه فرما قتل اهل
بهشت را صادر نمايد؟!
4- اي
ابوالهذيل به من بگو بدانم : ماجراي ملاقات ابن عباس و
عمر، و گفتگوي آنها را چگونه با عقيدة خود سازگار ميداني؟
آن هنگام كه عمر بن خطّاب بر اثر ضربه، بستري شد، و
عبدالله بن عبّاس نزد او رفت ديد بيتابي ميكند، پرسيد :
«چرا بيتابي ميكني؟»
عمر در پاسخ
گفت: بيتابي من براي خودم نيست، بلكه از اين رو است كه
بعد از من، چه كسي عهده دار مقام رهبري ميگردد، سپس بين
او و ابن عباس، چنين گفتگو شد :
ابن عباس :
طلحة بن عبيدالله
را رهبر مردم كن.
عمر : او
تندخو است، پيامبر (ص) او را اين چنين ميشناخت، من مقام
رهبري را به آدم تندخو نميسپرم.
ابن عباس :
زبير بن عوام را رهبر مردم كن.
عمر : او مرد
بخيل است، ديدم درباره مزد همسرش در مورد مقداري از پشمي
كه ريشته بود، ستيز و سختگيري ميكند، مقام رهبري مسلمين
را به شخص بخيل واگذار نميكنم.
ابن عباس :
سعد وقّاص را رهبر مردم كن.
عمر : سعد،
با اسب و تير سر و كار دارد (و فردي نظامي است)
چنين فردي
براي ادارة امور رهبري شايسته نخواهد بود.
ابن عباس :
عبدالرحمن بن عوف را رهبر كن.
عمر : او از
ادارة خانوادة خود عاجز است.
ابن عباس :
عبدالله پسرت را رهبر كن.
عمر : نه به
خدا، مردي را كه از طلاق دادن همسرش. درمانده است،
عهدهدار مقام رهبري نميكنم.
ابن عباس :
عثمان را رهبر كن.
عمر، سه بار
گفت : سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر كنم، طايفه بنيمعيط
(تيرهاي از بين اميّه) را بر گردة
مسلمانان سوار كند، و با اين وضع جا دارد كه او را بكشند.
ابن عباس
ميگويد : سپس ساكت شدم، و به خاطر دشمني و عداوتي كه بين
عمر و علي (ع) بود، نام اميرمؤمنان علي (ع) را متذكّر
نشدم، ولي خود عمر به من گفت : «اي پسر عباس! رفيقت را نام
ببر».
گفتم : پس
علي (ع) را رهبر مردم كن.
عمر : سوگند
به خدا پريشان و بيتاب نيستم مگر به خاطر اينكه
حقّ را از
صاحبانش گرفتيم، «سوگند به خدا اگر علي (ع) را رهبر مردم
قرار دهم، او قطعاً آنها را به جادة بلند سعادت روانه
ميكند، و اگر مردم از او پيروي كنند، او آنها را به بهشت
وارد ميسازد».
عمر اين
مطالب را گفت ولي در عين حال مسئله خلافت را به شوراي شش
نفري واگذار كرد!
|